درخت جوان شاخههایش را تکانی داد، خستگی در کرد و همانطور تنومند ایستاد. چشمش به یک درختچه سبز افتاد؛ کمیآنسوتر. کش و قوسی به بدنش داد و برگهایش را رساند روی سر درختچه. لبخند او را که دید دلش قرص شد، لبخندی تحویلش داد و همانطور ایستاد. روزها میگذشتند و درخت برگهایش بزرگتر میشد و پهنتر و خودش تنومندتر. شاخهی بالای سر درختچه زیادی بلند و پهن شدهبود و نمیگذاشت نور به درختچه برسد ولی او برایش مهم نبود. مهم این بود که درخت کنارش بود.
کمکم سر و کلهی دو نهال دیگر هم پیداشد. یکی جوان و کوچک و دیگری جوانتر و کوچکتر. درخت حالا برگهایش را طوری پهن کردهبود که همه را زیر بال و پر بگیرد. درختچه و دو نهال زیر سایه عظیم درخت آرمیده بودند، بدون نور آفتاب...
روزها از پی هم میآمدند درختچه اما دیگر میوه نداد، شکوفههایش با کوچکترین تکانی میریختند و گاهی اصلا شکوفهای نداشت. نهالها هم بزرگ شدند؛ ولی همانطور باریک و لاجون ماندند.
یک روز وقتی درخت از خواب شبانه بیدار شد حس عجیبی داشت، خوب که خودش را برانداز کرد فهمید همهی برگهایش ریخته! شاید پیر شدهبود یا شاید آفت زدهبود؛ نمیدانست چه بلایی سرش آمده. درختچه و نهال کوچک و بزرگ وقتی درخت را دیدند وحشت کردند. خواستند حرفی بزنند « برگهای...» ناگهان آسمان تیره و تار شد؛ باران سیلآسا شروع شد و بعدش رعد و برق و باد و طوفان...
درخت خواست به درختچه و دو نهال کمک کند ولی نتوانست. چشمانش جایی را نمیدید. بعد از مدتی که همهچیز آرام شد آنچه را که میدید باور نداشت، درختچه شاخههای نازکش شکسته بودند، یکی از نهالها کج شدهبود و دیگری هم حال بهتری نداشت...
درخت، محزون از آنچه که میدید به خودش نهیب زد « درخت فقط پناه نمیخواهد، درخت نور میخواهد تا رشد کند تا خوب رشد کند، تا جلوی طوفان بایستد...»